فرزام رنجبر
به تماشای «ج» نشستهایم
تئاترمان را میگویم.تئاتری که خود بدل به بازیگری خاک خورده شده است. نه فقط خاک صحنه، که هر خاکی بگویی خورده تا خاک نخورده از دنیا نرود. اصلاً از دنیا نرفتن بهانهای شد که این همه خاک بخورد. گویا خاک علاجش هم شد. اما مرده نقش درخورتری داشت از این حیات نباتی که هر از گاهی تنها تکانی بخوری، سرفهای، خاراندنی.
لااقل میشود به جای مرده تابوتی گذاشت گوشهای و پارچهای کشید رویش. علاف کردند با همین چهارتا اکت که به خاطرش گریم و تعویض لباس هم میکند. اما از حق نگذریم خوب بازیگریست. تئاتر این روزهایمان را میگویم. بت، بیتکان، ساکت. میماند، میماند، میماند و درست همانجا که همه به تصور اینکه مرده است نفس عمیقی آغشته به آه میکشند، ناگهان صورتش را میخاراند. آفرین به این همه در خود فرورفتگی و از آن بیش، آفرین به این سطح از تقلیل یافتگی. چطور میشود این چنین ماهیت زده شد؟ کدام دانشگاهت؟ کدام کارگاه و کدامین آموزشگاهت این تکنیکها را به تو یاد داده!
عجیبتر اینکه در عین حال شانه به شانه تعاریف بنیادینت ایستادهای! آنجا که اریک بنتلی گفت: تئاتر یعنی «الف» در نقش «ب» در حالی که «ج» تماشایش میکند. فیالحال که «ج» هم تماشایش میکند هم همه کار دیگرش.
البته تئاتر ما هیچگاه «الف» نبوده اما خوب «ب» شد. که اگر «ج» بخواهد «لام» میشود، «طا» هم همینطور. «چ»، «خ»…. (کاش «نون» هم میشد).
مطالعه تاریخ معاصرمان میگوید در ایران طبقه فرهنگی ارتباط خاصی با طبقه مالی نداشته و اینچنین که همکیشانمان از زیر خط آزادی تا روی بام ولنجک سکنی گزیدهاند معلوم میکند که خاصیت خواص از خویش است نه طبقهای که به آن تعلق دارند. لذا فرهنگ عامه یعنی فرهنگ همه!
تئاترمان هم از این قاعده مستثنا نیست. آینه تمام نمای جامعه بود دیگر، نبود؟
در ابتدای این نوشته مثلی از همین فرهنگ نقل کردم. قصد داشتم به واسطهاش بیش از این موضوع را بشکافم اما یادم به خواجه افتاد که در بند نقش ایوان است، حال آنکه خانه از پایبست ویران است. در این نقطه که ایستادهایم تماشاگریم. اما نه در جای «ج»، بلکه به تماشای «ج» نشستهایم که «الف» را به «ب» و «ب» را به چه و چه بدل میکند. تئاتر این روزهایمان را میگویم. تئاتری که حال روحوضیست در مجلسی به صرف فعل مردن و شیرینی! تئاتری که خواست رستگارمان کند.
گفتند: آش بخور نگهت میدارد، گفت خودش را نمیتواند نگه دارد!
باری! «تا پریشان نشود کار به سامان نرسد.»